با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تهی دستی و بی كسی درد نیست كه دردی چو دیدار نامرد نیست
به نامردی نامردان قسم خوردم که نامردی کنم در حق نامردان
آهای رفیق نامرد یه روز میشی پشیمون پشیمونی چه سودت وقتی بمونی دلخون
صد سال در بیابان آواره شوی / به از آن است که در خانه محتاج نامردان شوی
ای نا رفیق.. به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه می زنی بر اعتمادم
زیر پایم را زود خالی کردی . سلام پر مهرت را باور کنم.یا پاشیدن زهر نا مردیت را
خنجری از پشت در قلبم فرو رفت پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود
مرا هرگز نباشد بیمی از مشت برادر جان مرا نامردمی کشت
فتوت پیشه خندد روی در روی زند نامرد ناکـــس خنجر از پشت
به نامردی نامردان قسم جانا كه نامردی كه نامردان خجل گشتند از بس كه تو نامردی
به نامردمان مهر كردم بسی نچیدم گل مردمی از كسی
بسا كس كه از پا در افتاده بود سراسر توان را زكف داده بود
به حیلت گری خنجر از پشت زد بخونم ز نامردی انگشت زد
گمان كردم كه با من همدل و همراه و همدردی ، به مردی با تو پیوستم ندانستم كه نامردی
روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت. هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت. چشم سادگی از لطف زمین می جوشید. خودمانیم زمین این همه نا مرد نداشت
زبیم و رنج نامردی دگر دردی نمیبینم مزن لاف مروت را كه من مردی نمیبینم
منم آن چوب سرگردان به ساحل میرسم زیرا درون موج دریاها عقب گردی نمیبینم
نمیتونم ببخشمت دور شو برو نبینمت تیكه ای بودی از دلم گندیدی و بریدمت
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار نامردیش
همه وجودت له شده ....
زمـین گرمـم کـمته تو که میگفـتی من سـرم کـی مـیشه اون گلوتوبا دشنه نامردی بدرم
ای نا رفیق.. به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه می زنی بر اعتمادم
زیر پایم را زود خالی کردی . سلام پر مهرت را باور کنم.یا پاشیدن زهر نا مردیت را خنجری از پشت در قلبم فرو رفت پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمیگردم
من نمی گویم مرا ای چرخ سرگردان مکن / هرچه می خواهی بکن محتاج نامردان مکن!
نفرین به توی نامرد که با زیباترین نقاب به چهره رفیق درامدی. نفرین بر آن مرامی که
اینگونه به اعتمادم خیانت کرد نمیبخشمت
کسی که رنگ پریدگی خزان را ادراک کرده
باشد به نیرنگ گل های رنگ رنگ دل نخواهد بست به نامردانی چون تو دیگر دل نخواهم بست
همه از مرگ می ترسن ما از رفیق نامرد
دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است
عشق هایت را مثل
کانال تلویزیون عوض می کنی
و افتخار می کنی،
که عشق برایت این چنین است !
و من می خندم …
به برنامه هایی که هیچکدام ،
ارزش دیدن ندارند . . .
قرار نیست که همیشه من خوش باشم …
دیروز من خوش بودم از اینکه در کنارت بودم …
امروز دیگری خوش است برای با تو بودن …
و فردا یکی دیگر…
از تلاش دست نکش عزیزم که چشم ملتی به توست …
تو می تونی …
زلالی قلبت ارزانی دیگران
من این احساس آبکی را نمیخواهم
تنگی نفست رو نندا ز گردن آلودگی هوا
دلت رو ببین ، کجا گیر کرده!
ارزش دل قد یک مورچه است:
هر دو خواسته یا ناخواسته زیر پا له میشوند.
كاش به جای این همه باشگاه زیبایی اندام ، یه باشگاه زیبایی افكار هم داشتیم ؛ مشكل امروز ما اندام ها نیستن ، افكارها هستن !
دنبال کسی نیستم که وقتی میگم میرم
بگه : "نرو!"
کسی رو میخوام که وقتی گفتم میرم
بگه : صب کن منم باهات بیام، تنهانرو
کاش یاد تو
به سان فلفلی زیر بینی که تحریکت میکند عطسه کنی،
قلبم را تحریک میکرد
تا هرآنچه از تو در قلب دارم
بیرون بریزد . . .
این روزا باید دشمناتو فراموش کنی …
تنها کسی که می تونه تو رو به خاک سیاه بشونه
یک دوست کاملاً مورد اعتماده . . .
چرا وقتی دروغ میگی و من لبخند می زنم فکر میکنی خرم .
خب یه بارم فکر کن دارم به خریت تو لبخند می زنم . . !
خوش به حالشان !!
خوش به حال اونی که …
وقتی درآغوشت آرام گرفت به او میگویی :
قبل تر از تو ، هیچ کس نبود در افکارم . . .
این روزها جای خالی †تـو †را با عروسکی پر می کنم
همانند توست مرا †دوست ندارد â€
احساس ندارد !
اما هر چه هست †دل شـکـســتـن †بلد نیست
داستان از آنجا شروع شد که تو اسمه تمام هرزگی هایت را آزادی گذاشتی . . .
و من از آنجا بی غیرت شدم که فکر میکردم به تمدن رسیده ام !
زیاد خوب نباش …
زیاد دم دست هم نباش …
زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …
زیاد که باشی ، زیادی می شوی …
دوست داشتن کسی که شما رو دوست نداره
مثل بغل کردن کاکتوس می مونه …
هرچی محکم تر بغل کنی بیشتر آسیب میبینی …
بنـــد دلـــم را
به بند کفـــش هایت گـــره زده بودم
که هر جـــا رفتـی
دلــم را با خود ببری
غــــافل از اینکه
تو پـــا برهنـــه می روی
و بی خبــــر…
پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی میکرد. روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در حصار بکوبد. روز نخست پسر 37 میخ در حصار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند. او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد. روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد. "کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن. حصار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقی می ماند." مراقب حرفهایتان باشید، چون می توانند بسیار آزار دهنده باشند و اثراتشان برای سالها باقی بماند.