2-(بغض)
بغض دلم گرفته دباره بهانه ای
در یاد آشنای اندوه یگانه ای
غمیکه سینه ی چاکش به هیبت دشت
که نیست فهم چرایش جز جاودانه ای
عجب به فاله زمانه که زد تفال من
که سوزم و سازم به هر نیش و کنایه ای
به هر کسی زده ام دست به حرمت دوست
دلی که گشته شکسته به مزد علاقه ای
کجا بود به پسشانی نوشت کس
که جای نکوهش راه خائنانه ای
شده است همه روزهای من چون شب تار
که راه او کج نشود به بی راه ای
به معنی فریدون نشد زندگانی من
به جزای اعتمادی ابلهانه ای
3-(حال دوست)
ماندم چگونه گشته گره حال زار من
با واژه نامه ی عشقی ساز و کار من
هر سو نظاره میکنم این واژه در سرم
بغض غمی به هیبت کوهی بود بَرم
از حال خود زاره نکردم ز حال دوست
کین تلخی نگاه من از حال زار اوست
زیبا و شاد چو معنی نامش به ثان ماه
اما دلی پر ز گلایه دمی پُر آه
با این همه غمی که در کوله بار اوست
با شور و شوق بُوَد تکیه گاه دوست
هر چند که از غصه ی عشقی کند گِلا
نشنیده ام عشق به کس میکند وفا
گفتا که ای فریدون دانی که چیست
کین حرمت عشق به غیر خدا نیست